از آقای بوستان تا بهمن‌خان – سوخته از داغ‌تر، داغ‌تر از سوخته

این مطلب توسط جناب آقای مهدی ستایشگر در شماره 146 ماهنامه هنر موسیقی منتشر گردید. با سپاس فراوان از جناب آقای مهدی ستایشگر. (جهت دریافت نسخه قابل چاپ با فرمت PDF اینجا کلیک کنید.)

Boustan-Loghatnameh
این‌بار از طرف پس‌قلعه به گردش علمی رفته بودیم. در زمان ما این‌گونه سفرهای تفریحیِ کوتاه و چندساعته عنوانِ «گردش علمی» داشت. در مدارس و دبیرستان‌ها معمول بود، یکی از معلمان که با شاگردان صمیمیت بیشتری داشت، گهگاه شاگردان را در یک روز تعطیل به گردش علمی می‌بُرد. البته آن معلم می‌بایست ویژگی‌هایی داشته باشد، محبوب‌تر باشد، شاگردان حرفش را بیشتر بخوانند و خودش نیز اهل پیاده‌روی و ورزش باشد و برای ما شاگردانِ سال چهارم و پنجم دبیرستانِ ایرانشهر آقای «بهمن بوستان»، معلم ادبیات فارسی‌مان، این ویژگی‌ها را داشت و بیشتر از اینها هم داشت.

Boustan & Friends 01ما او را آقای بوستان صدا میکردیم. ما و بوستانها بچههای یک محل بودیم. آشناییمان از نوجوانی و از نوع دوستیهای محلی بود، هرچند بین من و بهمنخان بهدلیل تفاوت سنی نمیتوانست رفاقتی باشد. من بعد از سیکل اول، از دبیرستان هدف3 در خیابان ژاله ی آن روز، به دبیرستان ایرانشهر و رشته ی ادبی رفتم. در آنجا روانشادان دکتر «حسین فریور» معلم تاریخ (که روبه روی دانشگاه تهران کتابخانه ي چهر را داشت و در کلاس درس ما نیز تاریخ ادبیات تألیف خودش را به روانی تدریس میکرد) و نیز آقای بهمن بوستان معلم ادبیات ما بودند.
فاصله ی منزل ما تا منزل بوستان دویست سیصد متر و در یک مسیر بود و من هرروز چهار بار در رفت وآمد دبیرستانم از مقابل منزل بوستان میگذشتم. گذشته از شخصیت شادروان «مجدالعُلی بوستان»، پدر بزرگوار آنها و از عالیرتبگان دیوان عالی کشور که برای همه ي اهالی محل محترم بود، سه برادر صمیمی یعنی «فریدون» و «بهمن» و «حسن بوستان» نیز برای ما کاملاً شناخته شده بودند، ولی به اقتضای سن و سال، من با کوچکترین برادر، حسن آقا دوستی داشتم. (در اینجا برای هم محلهای ارجمند و قدیمی، حسن بوستان ضمن عرض تسلیت آرزوی سلامت دارم.) ما به طور طبیعی از روابط و رفتار و کردار دیگر اهالی محله کم وبیش آگاه بودیم، بهمن بوستان نیز برای من آشنایی بیش نبود تا در سال چهارم دبیرستان.

Boustan & Friends 02آقای بهمن بوستان به عنوان مدرس به کلاس ما پای نهاد. نوجوانی و جوانی، شگفتْ دورانی است که همه میدانند و باز هم نمیدانند! خانواده ی بوستان مانند همه ی ایرانیان بارِ اندیشه ی مذهبی داشتند. همشیره ی بهمن، مُدرس مدرسه ی علوی در خیابان عین الدوله (مدرسه ای که نخستین فرودگاه سرکردگان انقلاب 1357) بود. معلم ما آقای بوستان که آن زمان او را آقای بوستان و بعدها و تا به آخر او را بهمن خان مینامیدم، رابطه ی گرمی با شاگردانش داشت. تو اگر کمی عِرقِ محلی و ایرونی و هنر و عیاری و… داشتی میتوانستی به آقای بوستان نزدیک شوی. تنها آقای بوستان میدانست که از شاگردانش مثلاً «مرتضی اخلاقی» کُشتی میگیرد و «بهروزی» ورزش میکند یا فلانکس پیادهروی و کوهنوردی میرود و خانوادههای آنها را نیز میشناخت.
او میدانست «علی بیگدلی» یا «علی تِکتِک» و «اردشیر پروانه» بچه های دروازه دولاب، زمستانها گروهی را به آبعلی میبَرند و باز میگردانند تا مداخلی دست وپا کنند و البته توان کاری آنها را میشناخت. از احوال من نیز به ویژه بعد از گذشت چند ماهی از کلاسمان کاملاً آگاه بود. همه را با نام کوچک صدا میکرد. آن روز در گردش علمی به محض ایجاد فرصتی، بچه ها میزدند و میخواندند و در هرمناسبتی و در هرلحظه ی استراحتی، آقای بوستان اشاره میکرد فلان کس، تو از مسابقه ی ورزشی ات بگو، فلانی از مقاله ات یا فلانی از شعرهای کتابهای درسی ات بخوان و… مهدی هم آواز بخونه و من هم از خداخواسته توی کوه و صحرا میزدم زیرِ آواز… . آقای بوستان، معلم ما خوشسلیقه هم بود، میگفت: مهدی، مثل حاج آقاتون یک مدیحه بخون … به روش مداحی بخون. و بعدها که میدانست با مراتب ردیف آوازی آشنا هستم و کسانی چون «نورعلی خان برومند» و «ابراهیم بوذری» و بسیاری از اهل ردیف به منزل ما میآیند، میگفت «هرچی بلدی بخوون … نوا بخوون بشنویم.»
Boustan & Friends 03شاگردها به قول معروف با آقای بوستان حال میکردند، چرا؟ چون آنقدر با بچه ها نزدیک شده بود که اگر خدای نکرده بحثی و حرفی و حدیثی با غریبهای پیش میآمد، آقای بوستان مثل یک بچه محلِ وظیفه شناس می آمد و با آن هیبت مردانه همپای بچه ها می‎ایستاد. اگر گاهی کسی بدزبانی یا توهینی میکرد بچه ها به شکلی به آقای بوستان می رساندند و خلاصه او می دانست کی در کجاست و چه میکند. گاهی که از دست ما دلخور میشد، اهل نمره ی منفی دادن و مثل معلمهای دیگه قهرکردن نبود، بلکه خیلی جدی برخورد میکرد. یک روز هم به من که کمی شلوغ کرده بودم، آهسته گفت: «ستایشگر دفعه ی دیگر خبرت نمیکنیم، جا میمونی ها!»
آقای بوستان همیشه پایِ کار بود. او پایِ زورخانه هم بود. گاهی خودش تنبک را برمیداشت و به سبک زورخانه شروع به زدن میکرد و شاید هم به نوعی مشوق بچه ها بود به ورزش. گهگاه و در زمستانهایی سرد در وسط برفهای کناره ی جاده ی آبعلی (دماوند) آقای بوستان را میدیدم که تنبک به دست با دوستان می سماعد!! و ما هم ماشین را نگه میداشتیم و به آنها می پیوستیم.
Boustan & Friends 04بهمن خان بسیاری از اهالیِ نامی و حتی گمنام ورزش باستانی را میشناخت. او با همه ی خلق زیستی اش، سری به صفا داشت. عیاران شهر ما را میشناخت و همه نیز او را میشناختند. خودش نیز با قامتی بلند و سینه ای ستبر و پشتِ لبی پُر و سِبلتی مردانه وقتی در کنار «ناصرخان ابوطالب»، «محمد افشار» و «ناصرخان ضرغام» و بسیاری از عیاران اهل، می ایستاد با هیبتی احترام انگیز او را می نگریستد. بارها در مراسم اعیاد متبرکه و غیرِ آن به هم برمیخوردیم. بگذریم که دوره ی شرّْسالاریِ جوانان پیشتر از بهمن خان مانند اخویِ بزرگش فریدون بوستان، به یاد همه ی آنها بود. فریدون ورزشکار، قویدست و مهربان بود و وقتی ما در نوجوانی با هزار ترس و لرز و دور از چشم بزرگترها، به ورزشگاه شماره ی 3 در خیابان شهباز سَرَک می کشیدیم، گاهی فریدون بوستان را با آن جعد مشکین جوانی و بر و بالایی توانمند می دیدیم که به آنجا می آمد. به راستی کسی را یارای چون و چرایی با او نبود. همه حرمتش را داشتند و همیشه یال و کوپال این دو برادر، فریدون و بهمن، به یاد بچه های محله بود و خواهد بود. باشد که نگهدارنده، بازماندگانشان را نگه دارد.
Boustan & Friends 05اما گفتم بهمن خان در جامعه ی آن روز ایران حضوری پُررنگ داشت. سالها در مؤسسه لغتنامه ی دهخدا به کار مشغول بود و در کنار استادان و ادبای نامیِ کشور به کار واژه میپرداخت، از این روی به افزونی اطلاعات خودش نیز کمک می کرد. سالهای خدمت او و بسیاری از همکاران در جلد اول لغتنامه آمده است.
او لبخندی شیرین و بامفهوم داشت اما در تصویری که در مجلس ختم او گذاشته بودند آن لبخند بر لبش نبود که خود گویای این بود که سالهای سال بوده است که آن لبخند و هرلبخندی از لبانش رنگ باخته بودند.
باری بهمن خان در مجلس باستانی کاران، در جوانی اش لباس میپوشید، لنگ میگرفت و میل برمیداشت و مَحرمِ مُرشدِ محله و مُحرِمِ گود میشد. همه ی آدابِ این ورزش ایرانی سنتی را که با نام مولا علی (ع) زیبندگی داشت، به خوبی میدانست و در عمل می آورد. مرشدان زورخانه ها را به اسم و رسم نام میبرد و با آنها خوش و بشی داشت. در کتاب ریتمهای زورخانهای (شاید نام کتاب را درست به یاد نداشته باشم، ولی پژوهشی به قطع رحلیِ کوچک بود که در آن ریتمهای زورخانه ای را ثبت و نشر کرده بودند) نام بهمن بوستان آمده بود که نویسنده از اطلاعات او سود برده بود.
Boustan & Friends 07حضور بهمن خان در انجمنهای ادبی و در جمع شاعران امری طبیعی بود. او شعر را خوب میشناخت و شاعران را ارج مینهاد. در ادبیات ایران زمین و متون فارسی کار کرده بود. دواوین شعرا را از کتابخانه ی منزل پدری به چشم دیده و به گوش شنیده بود. مُدعی شاعری نبود، اما گه گاه غزلی هم میسرود، ولی متواضعانه.
در شعردانی، حافظه ی خوبی داشت. اشعار ملک الشعرای بهار را به ویژه به لهجه ی مشهدی در کلاس میخواندیم:
اِمشو دَرِ بهشتِ خدا وایه پِنْدِری
ماهِرْ عَرُس مِنَن، شُوِ آرایه پِنْدِری2
و از شاگردان هم میخواست در ادامه این قصیده ی عالیمرتبهی بهار را همه بلند بخوانند:
ای زُهره گی مِگِه خَاطِرِ ماهِ رِ مِخه
واز مُوشتری به زهره خَاطِرِ خوایه پِنْدِری3
و میگفت: بچه ها مهدی خانِ ما مادرشون مشهدی است و این قصیده رو باید با لهجه ی خودش بشنویم.
بهمن خان قصاید و غزلیات بسیاری از برداشت و بجا میخواند. این قصیده ی سعدی بر زبانش بود:
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار
گَرَت هزار بدیعُ الجمال پیش آید
ببین و بگذر و خاطر به هیچیک مسپار
چه لازم است یکی شادمان و من غمگین
یکی به خواب و من اندر خیال وی بیدار؟
به راحت نفسی رنج پایدار مجوی
شب شراب نیرزد به بامداد خمار4
بیت چهارم را آنقدر تکرار کرده بودیم که بر و بچه های دور و اطرافمان همه از حفظ شده بودند.
یا از ادیب الممالک:
ماییم که از پادشهان باج گرفتیم
زان پس که از ایشان کمر و تاج گرفتیم
Boustan & Friends 08در یک بُعد زمانی، سیمای کشور از وجود بهمن خان بوستان بهره بُرد؛ آن هم در ساختن برنامه ای دنباله دار به نام «هفت شهر عشق». او هم بهقصد آشنایی ایرانیان با ادبیات موسیقی برنامه های خوبی ارائه داد و استادان پیشکسوتی چون «علی اصغر بهاری»، «جلیل شهناز» و «رضا شفیعیان» را به اجرای برنامه دعوت کرد و بسیار موفق بود.
بهمن خانِ ما کسوت شناس و استادشناس بود. وقتی در کنار «حسین تهرانی» و «احمد عبادی» مینشست به روال مجلس اُنسِ آنها سخن میگفت. او نوارهای مصاحبه ی طولانی و ویژهای با استادان هنر داشت که به قول پیرش خواجه ی شیراز:
حافظم در مجلسی، دُردی کشم در محفلی
بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت میکنم
و بهمن خان در این صنعتِ خواجه پسند، صنعتگر بود.
او به هرسوراخی آگاهانه سَرَکی میکشید. چه «زورخانه ی غلام نُقلی»5 اولِ خیابون سپهر و انجمنهای ادبی و چه در جشن فرخنده ی غدیر خم در میان ذکر صلوات و عطر عود و دود اسفند و کُندر که بهمن خان باید چند کلمهای راجع به غدیر خم سخن میگفت و عیاران با هرسلیقه و ذوقی به دورش بودند.
Boustan-Sportبهمن خان در نامگذاری فرزندان من نیز به نوعی دخیل بود. سال 1348 روزی با لباس کوه از ماشینش پیاده شد و مرا صدا کرد. دَرِ صندوق عقب ماشینش را بالا زد و با اشاره به مقداری گیاهِ کوهی گفت: مهدی… کوه بودم، اینها رو از کوه کندیم. و شروع کرد به نامبردن گیاهان تا اینکه گفت: این هم اسمش پونه است، اسمِ فارسی خوبیه نه؟ راستی شنیدم داری پدر میشی! خب تو زود ازدواج کردی و من دیر، اما مثل اینکه هردوتامون پدر میشیم. من که اگر پسردار بشم نامش رو علی میگذارم و اگر دختردار شوم اسمش رو پونه میگذارم. (در اینجا به همسر ارجمند بهمن خان و دو فرزندش تسلیت میگویم.) و البته بعد هم هردو علی را برگزیدیم، اما فرزند اول من پونه و فرزند اولِ بهمن خان، علی شد و از شگفتیهای ایام اینکه، دو سال و اندی بعد علیِ ما هم به دنیا آمد، اما درست در شب سیزدهم رجب سال 1351 که وقتی این تقارن را به بهمن خان گفتم مانند لبخندِ گه گاهی اش، سرش را در معیتِ نگاهی ثابت گرداند، گویی اندیشه رفتاریِ ویژه ای داشت. بهمن خان نیز بعدها به «رضا» فرزند خداداده اش دل داد و رضایتمند بود.
Boustan & Friends 09امروز فرزندش «علی بوستان»، هنرمند ارجمند ماست و مفتخر است که علاوه بر حرفه ی گرافیک، در کنار استادان برجسته سه تار مینوازد. علی و مهندس رضا دو گل از بوستان مجدالعُلایی اند. بهمن خان برای علی وقت بسیار میگذاشت، او را به کلاسها و مجالس موسیقی و هنری دوستانش همراه میکرد. چنانچه یادم هست بیش از دو دهه ی پیش یک روز بیخبر به کلاس تدریس من در محمودیه آمدند و روی زمین و فرش نشستند، بهتر بگویم بهمن هم با علی رشد میکرد و بزرگ میشد.
وقتی برای رفتن به مدرسه یا در زمان بازگشتن از مدرسه با «کاووس وحید دستگردی» به داخل منزلشان میرفتم تارِ یحیایی داشتند. جالب است، بگویم که در محله ی ما دو نفر تار یحیی داشتند اما آویخته؛ یکی «جواد عبادی»، اخوی استاد احمد عبادی که در آخرین کوچه ی خیابان حریرچیان در کوچه امامی می‎نشستند و من به مناسبت دوستی با شادروان «مسعود عبادی» فرزند جوادخان به آن منزل و اتاقِ تار آویخته بارها سَرک کشیده بودم و تارِ دیگر در منزل مرحوم وحید دستگردی، نظامی شناس مشهور و صاحب مطبعه ی ارمغان در کوچه ی روحی نرسیده به خیابان عباس آباد بود که نواده های آن بزرگوار آن را در خانواده به یادگار داشتند و بهمن خان نیز می دانست و گاهی در صحبت ها به آن تار اشاره میکرد.
Boustan & Friends 10صحبت از خانواده ی وحید دستگردی شد، بد نیست اشاره کنم بانوی جراح وحید دستگردی وزیر سابق بهداشت و اخوی او سردار وحید دستگردی نیز از این خاندانند، دکتر محمد اصفهانی پزشک خوش صوت کشور ما نیز خواهرزاده ی بهمن خان بوده و هست، … غرضم سهم علم و هنر در خاندان بوستان و دستگردی و واعظی و… است.
اما بهمن خان بُعدهای دیگری هم داشت؛ مثلاً بهمن خان عکاس باشی. در سفرهای کوتاه و بلندی که بهمن خان پیش میگرفت، دوربین عکاسی اش آویزه ی دست و بال او بود و بازگوی علاقه اش به عکاسی که خود هنری جداست. چه تصاویری زیبا که شکار لحظه های خوشِ حیاتِ بهمن بوده است. عکاسی و ثبت لحظه های پسند حیات بهمن و تهیه ی وسایل و ابزار عکاسیِ تخصصی، بازگوی توانایی بهمن در کنار علاقه ی او به هنر عکاسی بود. همچنین بهمن خانِ شکارچی و کویردوست که از نوجوانی اهل شکار و کویر بود. در ذات حیوان کُش نبود، اما حاشیه ی تفرجِ شکاری و کوهی اش را خیلی دوست میداشت.
و در نهایت گفتند بهمن خان به نسیان مبتلا شد، نسیان که بیماریِ ره آوردیِ ماست، ابتلایی در اثر تضاد عقل و اندیشه ی نیمه ی عمرِ پیش از انقلاب ما با عقل و اندیشه ی نیمه ی بعد از انقلاب ما که جرقه های این تضاد و برخورد موجب باورِ ناباوریها شده و میشود.
یک روز برپایه ی قرار پیشین و ملاقات دوستان به سوهانک رفتم و از مغازه داری پرسیدم منزل این آقای وحید دستگردی کجاست؟ صدای آشنایی گفت با کدومشون کار دارید؟ برگشتم، بهمن خان را در مقابلم دیدم مهدی … آقامهدی. … بهمن خان … .
Boustan-Climbسرِ سپیدبرفی داشت. بارِ باورهای مأنوس گذشته را به زمین و به جایش کوله ی زمخت ناباوری را بر دوشِ عقلِ سرگردان میکشید! خوشحال شد و به روش صفاپیشگان خودمان دستی به صفا پیش آوردیم و تازه شدیم. آن روز بهمن دوست داشت مرا به هرکس میرسید معرفی کند حتی به مغازه دار سوهانکی. از من پرسید چه کار کردی؟ در صندوق ماشین چاپ اول دوجلدی رباب رومی را آوردم و تقدیمش نمودم. چندبار گفت مولانا، مولانا، مولانا … و در نهایت نیز چشمانش نمناک شد.
از علی و رضا -فرزندانش- پرسیدم، گفت: شما که علی رو بیشتر از من می بینید؟ اما معلوم بود نام علی و رضا روحش را تازه میکند و دیگر بهمن خان را ندیدم و ندیدم تا … در مجلس ختم بهمن خان … که چه مجلس باروحی بود. استاد کریمخانی با آن صدای دلنشین و رسا مرا به یاد شادروان «قاسم رسا» در مشهد میانداخت که چقدر صدای رسایی داشت. کریمخانی با خواندنِ «آمدم ای شاه پناهم بده» چه حالی به مجلس داد! در بیرون مجلس به فریدون و حسن بوستان گفتم که مجلس پُرشور و حالی بود و من حضور روح مرحوم مجدالعُلی پدرِ بوستان ها را در مجلس ختمِ بهمن خان حس میکردم. یاران و یادگارانی که خوبتر از خوب بودند … سوخته از داغتر، داغتر از سوخته …

*از كتابِ در دست آماده‌سازي براي چاپِ «ياران و يادگاران» به قلم نگارنده.
این مطلب در شماره ی 146 مجله هنر موسیقی، آبان و آذر 1393 چاپ شده است.

پانوشت‌ها:
. تقویم آن روزگار را دارم که سال 1341 مطابق با 1382-1381 قمری و 1963-1962 میلادی استخراجِ آقای «حسن حسن‌زاده نجم‌الدین آملی» را نشان می‌دهد.
2. امشب (گویی، پنداری) دَرِ بهشت خدا باز است، ماه را عروس می‌کنند، پنداری شب آرایه است.
3. این زُهره کوچیکه می‌گوید که خاطر ماه را می‌خواهد، باز هم (هنوزم پنداری) مشتری خاطرخواه زهره است.
4. یادش به‌خیر شادروان «پرویز مشکاتیان» (این مطلب را در جایی دیگر هم گفته‌ام و هم نوشته‌ام) دیر وقتی از شب تلفن کرد و از من خواست این بیت سعدی را برایش بخوانم می‌گفت: «مهدی‌جون، خواهش می‌کنم اون بیت سعدی رو که می‌خونی که توش «بامداد خمار» داره برای من تکرار کن. امشب جایی هستم کتابی به‌نام بامداد خمار چاپ شده و اینجاست به دوستان گفته‌ام بامداد خمار را سعدی به کار برده است و یحتمل نویسنده‌ي محترم کتاب نیز این ترکیب را از بیت سعدی گرفته باشد.
5. این زورخانه پاتوق بسیاری از ورزشکاران بنام و بی‌نام بوده است. ما بچه‌های محل، امثال تختی و تاجیک و زندی و بسیاری دیگر را در این زورخانه دیده‌ایم.