كوله بار

سحر آهسته راه روز می پیمود

ز برج و باروی دنیای شب،
خورشید پاورچین به شهر صبح می آمد

تو گفتى لحظه ای دیگر رها می شد
هزاران تیر زرین از کمان آرش خورشید

میان کوره راهی
مرد رهرو، راه می پیمود
رهش پایان راهش بود،
بارش کوله بارش بود و
بار کوله بارش، یادگارش بود

میان کوله بارش یافت
یاد و یادگارش را
و با او زیر لب می گفت:
چراغ عمر من بازیچه باد است
و من زین پس پیامم را
پیام بی جوابم را
به گوش باد خواهم گفت

به او می گفت
من از این پس خیالم را
پرستش گاه چشمان تو خواهم کرد

و تا آگه شوى از درد دنياى درون من
ز دستت داد خواهم كرد
ز غم فرياد خواهم كرد

زمانی بعد سر زد از ستیغ کوه خاور
شعله ور خون بوتهٌ خورشید
و لختی بعد میان کوره راهش

مرده بود آن مرد

آن مردی که
بارش کوله بارش بود
و بار کوله بارش، یادگارش بود

بهمن بوستان

کهن دیوار را مانم

کهن دیوار را مانم؛
بپا استاده ام، اما
زبن فرسوده و اندیشناک مردمی هستم
که زیر سایه ام آرامشی دارند
چه سان روبم من این وهم غبار آلود از اندیشه شان؟
آخر چرا اینان … مرا از ظاهرم آباد می پندارند
کهن دیوار شهرم؛ آشنا با رهروان شب
بسا دستا که رویم را خراشیده زدلتنگی
که تا شاید نویسد یادگاری رهروان دیگر شب را
و یا شاید
اگر از پا نیفتادم، نویسد یادگاری
از برای مردمی که بعد ازین از راه می آیند
کهن دیوار شهرم، ایستاده بر ستون خاطراتی تلخ
مگر روزی برآید، دستهای همتی از آستینی
و برگیرد کلنگی را، که بنیادم دهد بر باد
به امید خوشایندی: که ویرانی چو از حد بگذرد آباد می گردد
و بعد از من؛ هر آنگه رهروان شب
به این ویرانه گم کردند ره، خوانند
بر این خاکستر آتش نهاد درد آلوده:
“گرفتار شب هجران آن خورشید رخسارم
خدا را ای فلک بند از گریبان افق واکن”
کهن دیوار را مانم
زپا افتاده از دلتنگی و سختی
23 آذر 1352
بهمن بوستان (93-1314)